یک روز خوب

وقتی روز پنج شنبه برای خرید نان به نانوایی نزدیک محل سکونتمان رفتم فکر این اتفاق جالب را هم نمی کردم. هنگامیکه در آخر صف ایستاده بودم سگ کوچکی را دیدم که رنگش سفید بود و البته از همان سگ های بی خانمان ! بعد از لحظاتی از جلوی چشمان من دور شد و به داخل کوچه رفت. اما دوباره بازگشت و در حالی که نانوایی پله داشت سگ بالا آمد و جلوی درب نشست...مدتی طول کشید تا صف جابجا شود و این موجود دوست داشتنی بدون توجه به مردمی که اطرافش بودند همانجا روی زمین دراز کشیده بود...وقتی نوبت به من رسید و نان را خریدم همان جا روی میز فلزی نان ها را از هم باز کردم و هوا دادم...در همین حال تکه هایی از قسمت خمیری نان را جمع می کردم و به سگ می دادم و او هم با علاقه می خورد.

وقتی نان ها را جمع کردم ناگهان سگ با دستش به پایم زد...وقتی نگاهش کردم دراز کشید و روی زمین می غلتید (خودش را لوس می کرد) نگاهش لبخند داشت و به هر حال به خاطر این کارم چنین موجودی از من به این شکل سپاسگزاری کرد...امیدوارم هیچوقت آزار نبیند.


پرسش

وقتی عشق را به شکل یک قلب رسم می کنیم در آن لحضه کجای درون ما قرار دارد، آیا در روح یا جسم ماست؟ چرا گاهی که به یکدیگر ابراز علاقه می کنیم زمانی دیگر معلوم می شود در دو طرف احساسی که عشق می نامیمش از یک مکان منشاء نمی پذیرد؟

منابعی که می توانیم از آنها زود گذر و درجهت دیگر نوع پایدار نام ببریم.