یک روز خوب

وقتی روز پنج شنبه برای خرید نان به نانوایی نزدیک محل سکونتمان رفتم فکر این اتفاق جالب را هم نمی کردم. هنگامیکه در آخر صف ایستاده بودم سگ کوچکی را دیدم که رنگش سفید بود و البته از همان سگ های بی خانمان ! بعد از لحظاتی از جلوی چشمان من دور شد و به داخل کوچه رفت. اما دوباره بازگشت و در حالی که نانوایی پله داشت سگ بالا آمد و جلوی درب نشست...مدتی طول کشید تا صف جابجا شود و این موجود دوست داشتنی بدون توجه به مردمی که اطرافش بودند همانجا روی زمین دراز کشیده بود...وقتی نوبت به من رسید و نان را خریدم همان جا روی میز فلزی نان ها را از هم باز کردم و هوا دادم...در همین حال تکه هایی از قسمت خمیری نان را جمع می کردم و به سگ می دادم و او هم با علاقه می خورد.

وقتی نان ها را جمع کردم ناگهان سگ با دستش به پایم زد...وقتی نگاهش کردم دراز کشید و روی زمین می غلتید (خودش را لوس می کرد) نگاهش لبخند داشت و به هر حال به خاطر این کارم چنین موجودی از من به این شکل سپاسگزاری کرد...امیدوارم هیچوقت آزار نبیند.


نظرات 2 + ارسال نظر
یک دانشجو جمعه 21 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 08:51 ب.ظ http://1daneshjoo.blogsky.com

فکر کنم "لحظاتی" درست باشه :D

باران دوشنبه 16 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 11:10 ب.ظ http://deltangekhodam.blogf.com

احساستو دوست دارم آقای خسروی موفق باشی و شاد


سلام باران، ممنونم و خوشحالم که احساس خوبی دارید، :) احساس خوب....چرا که نه؟! کاش همیشه همه درباره هم همینطور بشن، بازگشت به کودکیهام، عصرهای شلوغ کوچه و بازی، آب پاشیدن روی همدیگه و خنده های زیادی......نسیم و بارون و درختای سبز و همیشه آسمان آبی.....اینا چیزایی هستن که دارم و بهشون افتخار میکنم و امیدوارم از اینا همه داشته باشن :)

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد